نظریه فاشیسم ژرژ باتای چارچوبی منحصربهفرد برای واکاوی پویاییهای روانی و ساختاری نظامهای اقتدارگرا ارائه میدهد. او با تأکید بر تنش میان همگونی و ناهمگونی، نشان میدهد که جوامع چگونه از طریق ساختارهای سلسلهمراتبی و نمادهای مقدس قدرت، ثبات و سلطهی خود را حفظ میکنند. از دیدگاه باتای، فاشیسم بر یک دوگانگی بنیادین میان «پاکی» و «ناپاکی» بنا شده و از ابزارهایی چون خشونت، حاکمیت مطلق و هیجانات جمعی برای تحکیم قدرت خود بهره میبرد.
ژرژ باتای (۱۸۹۷-۱۹۶۲)، فیلسوف، نویسنده و نظریهپرداز اجتماعی فرانسوی، با آثار خود مرزهای دانش در حوزههای مختلف از فلسفه و انسانشناسی گرفته تا اقتصاد و ادبیات را درهمشکست. اندیشههای او حول مفاهیمی چون حاکمیت، تخطی از حدود اخلاقی و تجربهی افراطی انسانی میگردد و چارچوبهای مرسوم قدرت، میل و خشونت را به چالش میکشد. در تحلیل روانشناختی خود از فاشیسم، باتای نشان میدهد که چگونه نظمهای سلسلهمراتبی با توسل به خشونت آیینی و طرد اجتماعی دوام میآورند.
در سهم نفرینشده (۱۹۴۹)، باتای مفهوم «اقتصاد کلی» را مطرح میکند و استدلال میآورد که جوامع همواره با مازاد انرژی مواجهاند که باید در اشکالی همچون جنگ، قربانی کردن یا ولخرجیهای تجملاتی مصرف شود. در ساختار روانشناختی فاشیسم، او به کالبدشکافی شیوههای بهرهگیری رژیمهای فاشیستی از مفاهیم حاکمیت و امر مقدس برای حفظ سلطهی مطلق خود میپردازد. اندیشههای او تأثیری عمیق بر متفکران پساساختارگرا، از جمله ژاک دریدا، گذاشت و جایگاه او را بهعنوان یکی از چهرههای کلیدی اندیشهی انتقادی قرن بیستم تثبیت کرد. آثار باتای همچنان ابزاری بنیادین برای درک پیوندهای درهمتنیدهی قدرت، ایدئولوژی و نیروی غیرعقلانی رفتار انسانی محسوب میشود.
جمهوری اسلامی ایران نمونهای برجسته برای تحلیل از منظر چارچوب نظری باتای به شمار میآید. این رژیم، با تکیه بر ایدئولوژی مذهبی و ادعای ضدیت با امپریالیسم، سازوکاری از سلطه و کنترل ایجاد کرده که در بسیاری از ابعاد، بازتابدهندهی مفاهیم مطرحشده در نظریهی باتای است. در قلب این ساختار، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی قرار دارد؛ نهادی که همزمان یک نیروی نظامی و یک بازوی ایدئولوژیک بهشمار میرود. سپاه نهتنها وظیفهی تحمیل انسجام فکری و سرکوب مخالفتها را بر عهده دارد، بلکه بازوی اجرایی رژیم برای گسترش نفوذ در سطح داخلی و بینالمللی است. این نهاد، بهعنوان محور اصلی دستگاه حکومتی، تلفیقی از قدرت نظامی و مشروعیت دینی را به نمایش میگذارد.
این مقاله با تکیه بر چارچوب نظری باتای، جمهوری اسلامی را بهعنوان یک رژیم فاشیستی تحلیل میکند. از طریق بررسی جایگاه سپاه پاسداران و بنیانهای دینی حاکمیت، نشان داده خواهد شد که چگونه گفتمان ضد امپریالیستی در خدمت تثبیت یک ساختار تمامیتخواه قرار گرفته است. این پژوهش، با واکاوی ابعاد روانشناختی و ساختاری رژیم، مکانیسمهای سلطه و ابزارهای تثبیت قدرت را آشکار ساخته و تبیین خواهد کرد که چگونه حاکمیت در این چارچوب اعمال و مشروعیتبخشی میشود.
باتای فاشیسم را بهعنوان یک سازوکار اجتماعی میبیند که بر تقابل میان همگونی و ناهمگونی بنا شده است. بخشهای همگون جامعه شامل نظم بوروکراتیک، تولید، قوانین و نهادهای تثبیتشده هستند، در حالی که حوزهی ناهمگون همهی آن چیزهایی را در بر میگیرد که در برابر این نظم ایستادگی میکنند: خشونت، امر مقدس، شور احساسی و عناصر غیرعقلانی. رژیمهای فاشیستی از این نیروهای ناهمگون بهره میبرند تا ساختارهای اجتماعی را متزلزل کرده و سپس در قالبی جدید بازآفرینی کنند، معمولاً با محوریت رهبری که تجسم حاکمیت مطلق تلقی میشود.
در قلب این چارچوب، ایدهی بهرهگیری فاشیسم از هیجان جمعی و هویت مشترک برای تحکیم قدرت قرار دارد. رهبران فاشیستی همچون شخصیتهایی مقدس جلوه داده میشوند، فراتر از انسانهای عادی قرار میگیرند و وفاداری تودهها را نه از طریق سیاستورزی منطقی، بلکه به واسطهی تواناییشان در تجسم یک نیروی مهیب و یکپارچهساز جلب میکنند. بهزعم باتای، فاشیسم همچنین بر سازوکارهای طرد وجذف تکیه دارد؛ گروههای خاص یا ایدههای معین را بهعنوان عناصری ناپاک و تهدیدکننده معرفی میکند تا از رهگذر این دوگانهی «پاک/ناپاک»، وحدت و خلوص گروه حاکم را مشروعیت ببخشد.
خشونت، نیروی محرکهی این سازوکار است. از دیدگاه باتای، خشونت تنها به کنشهای فیزیکی محدود نمیشود، بلکه جنبهای نمادین دارد—ابزاری برای تثبیت حاکمیت و تحمیل سلطهی سلسلهمراتبی. این خشونت همواره در لفافهی اصول متعالی مشروعیت مییابد، خواه در قالب مفاهیم مقدس، خواه در پوشش ملیگرایی یا تهدیدهای وجودی. رژیمهای فاشیستی با بهرهگیری از پیوند میان امر قدسی و امر دنیوی، مشروعیت خود را تثبیت میکنند؛ از یک سو، هالهای از تعالی و اقتدار بر خود میپوشانند و از سوی دیگر، هرگونه اعتراض و مقاومت را سرکوب میکنند.
این زاویهی دید نظری، فاشیسم را نه صرفاً بهعنوان یک نظام سیاسی، بلکه بهمثابهی یک نظم روانشناختی و اجتماعی تحلیل میکند—نظمی که با دگرگون ساختن بافتار جامعه، آن را به شکلی تازه بازآفرینی میکند. تعامل میان حاکمیت، خشونت و امر مقدس، کلید درک این مسأله است که چگونه رژیمهایی چون جمهوری اسلامی، قدرت خود را حفظ کرده و بازتولید میکنند.
جمهوری اسلامی ایران، بهویژه از خلال نقش مرکزی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، بسیاری از مؤلفههایی را که باتای به فاشیسم نسبت میدهد، در خود متجلی میسازد. این نهاد که در ابتدا بهمنظور حفاظت از آرمانهای اسلامی انقلاب ۱۳۵۷ بنیان نهاده شد، به قدرتی فرادولتی بدل گردیده که تار و پود جامعهی ایران را درنوردیده است. سپاه بهعنوان نهادی نظامی-ایدئولوژیک، مسئول تثبیت انسجام فکری، سرکوب هرگونه مقاومت و بسط اقتدار رژیم در ابعاد داخلی و بینالمللی است.
در ساختار سیاسی ایران، سپاه پاسداران مظهر حاکمیت است، نهادی که اقتدار دینی را در هیأت یک سازوکار نظامی متبلور میسازد. این نهاد نهتنها بر بخشهای کلیدی اقتصاد، رسانه و امنیت تسلط دارد، بلکه خود را بهمثابهی یک کانون مستقل قدرت در درون ساختار حکومت تثبیت کرده است. فرماندهان آن، که گاه در جایگاه چهرههایی نیمهاسطورهای قرار میگیرند، تجسد پیوند میان اقتدار قدسی و سلطهی نظامیاند—ویژگیهایی که در تحلیل باتای از نظم ناهمگن برجسته میشود. سپاه، صرفاً ابزار اعمال قدرت نیست، بلکه عاملی در تولید شور جمعی و نیروی ایدئولوژیک است که رژیم برای حفظ جایگاه مقدس و شکستناپذیر خود بدان نیاز دارد.
در عین حال، سپاه مصداق روشنی از برداشت باتای از خشونت، هم در بُعد فیزیکی و هم در وجه نمادین آن، محسوب میشود. در داخل کشور، با سرکوب اعتراضات، زندانی کردن مخالفان و حذف رسانههای منتقد، خشونت خود را در پوشش دفاع از خلوص اسلامی انقلاب مشروعیت میبخشد. در عرصهی بینالمللی، با حمایت از گروههای شبهنظامی، نقش خود را در قالب مبارزهای مقدس علیه امپریالیسم توجیه میکند. این دوگانگی—تحمیل انسجام ایدئولوژیک در داخل و ترویج آشوب و ناهمگونی در خارج—جایگاه محوری سپاه پاسداران را در هندسهی قدرت جمهوری اسلامی تثبیت میکند.
وابستگی بنیادین جمهوری اسلامی به سپاه پاسداران، نشانگر شکنندگی ذاتی این نظام است. همانگونه که باتای مطرح میکند، رژیمهای فاشیستی برای پنهان نگاه داشتن تناقضات درونی خود، ناگزیر به بسیج مداوم نیروهای ناهمگناند. سلطهی مطلق سپاه از یک سو، تجلی قدرت رژیم است و از سوی دیگر، گواهی بر ناتوانی آن در ایجاد سازگاری میان گفتمان انقلابی و الزامات حکمرانی. این دوگانگی، بازتابی از همان ساختارهایی است که باتای به فاشیسم نسبت میدهد—نظمی که بر خشونت قدسی و سلطهی سختگیرانهی سلسلهمراتبی بنا شده است.
جمهوری اسلامی در مسیر تثبیت خود، مجموعهای از نهادهای غیردموکراتیک و ضددموکراتیک را بنیان نهاد—ساختارهای قدرت موازی همچون بسیج و سپاه، نهاد رهبری، مجلس خبرگان، شورای نگهبان و مجمع تشخیص مصلحت نظام. این نهادها، که در آغاز نقشی تنظیمگر داشتند، بهمرور بدل به سدهایی شدند که هر امکان تغییر بنیادین را مهار کرده و راه هرگونه گذار دموکراتیک را بهشکلی نظاممند مسدود ساختهاند.
در جمهوری اسلامی، دین نهتنها بنیان ایدئولوژیک حاکمیت، بلکه سازوکاری برای تحکیم قدرت است. تلفیق نهاد دین و دولت، ساختاری تئوکراتیک پدید آورده که در آن اسلام شیعی هم نقش هویتبخش دارد و هم به ابزاری برای مشروعیتبخشی به اقتدار سیاسی تبدیل شده است. رژیم، با ارائهی خود بهعنوان نگهبان اصالت دینی، از امر قدسی بهره میگیرد تا وحدت اجتماعی را تحت فرمان اقتدارگرایانهی خود شکل دهد—رویکردی که در چارچوب نظری باتای، بازتابی از بهکارگیری امر مقدس بهعنوان ابزاری برای تثبیت حاکمیت است.
ولیفقیه، در جایگاه رهبری دینی و سیاسی، نماد همپوشانی اقتدار قدسی و قدرت حکومتی است. فراتر از سازوکارهای متعارف کشورداری، او بهعنوان نقطهی کانونی مشروعیت، از هرگونه نقد یا پاسخگویی مصون نگاه داشته میشود. این فرآیند قدسیسازی، نهتنها چارچوبی برای تثبیت نظم مستقر فراهم میآورد، بلکه مخالفت را از یک کنش سیاسی به امری کفرآمیز بدل میکند. چنین وضعیتی با تحلیل باتای دربارهی حاکمیت فاشیستی همخوانی دارد، چراکه او حاکمیت مطلق را نه نتیجهی عقلانیت سیاسی، بلکه محصول برانگیختگی احساسی و ساختارهای نمادین میداند.
علاوه بر این، روایت دینی رژیم ابزار مؤثری برای توجیه خشونت و حذف مخالفان است. کنشگران حقوق زنان، اقلیتهای قومی، و دگراندیشان سیاسی همگی در گفتمان رسمی، تهدیدی برای “طهارت” نظم اسلامی قلمداد میشوند. این کاربرد امر مقدس، که در عین الهامبخشی میتواند سرکوب را مشروع سازد، دقیقاً همان دوگانگیای است که باتای به آن اشاره دارد. جمهوری اسلامی، با معرفی دشمنان خود بهعنوان عناصر ناپاک و نامقدس، سازوکارهای سرکوب را نهتنها ضرورتی سیاسی، بلکه تجلی عدالت الهی مینمایاند.
در سپهر سیاست خارجی، دین به ابزاری برای ادعای برتری اخلاقی بدل میشود. جمهوری اسلامی، خود را پرچمدار جنبش اسلامی ضد امپریالیستی معرفی کرده و از این گفتمان برای بسیج نیروهای همسو و سرکوب ایدئولوژیهای رقیب در جهان اسلام بهره میگیرد. این ادعای ایدئولوژیک، حاکمیت رژیم را از مرزهای ملی فراتر میبرد و هویتی فراملی میسازد که مشروعیت داخلی آن را تقویت کرده و نفوذش را گسترش میدهد. این تلفیق میان اقتدار دینی و قدرت سیاسی، مصداقی از عملیاتی شدن نظریه باتای درباره «امر قدسی» در ساختار قدرت جمهوری اسلامی است.
با اینحال، برخی جامعهشناسان بر این باورند که برای فهم تقدس سیاست در ایران، باید به وجه عملگرایانه رهبران جمهوری اسلامی نیز توجه کرد. در چهار دهه گذشته، هر دو رهبر نظام، علیرغم شعارهای ایدئولوژیک، در بزنگاههای حیاتی، عملگرایانه تصمیم گرفتهاند. خمینی، زمانی که ادامه جنگ با عراق را به زیان بقای نظام دید، با اکراه «جام زهر» را نوشید و به صلح تن داد. خامنهای نیز در مواجهه با فشارهای بینالمللی، راهبرد «نرمش قهرمانانه» را برگزید تا از طریق مذاکره با آمریکا، تحریمها را کاهش دهد. این تصمیمات، نشانگر انعطافپذیری سیاسی است که در تضاد با ادعای قداست مطلق رهبری قرار میگیرد.
بااینوجود، اصل بقای قدرت—که خمینی از آن بهعنوان «اوجب واجبات» یاد میکرد—همچنان سنگبنای سیاستورزی جمهوری اسلامی است. این اصل به رهبر نظام امکان اتخاذ تصمیمات عملگرایانه را میدهد، اما در عین حال، ساختار قدسی او را حفظ میکند.
چهار دهه پس از تأسیس جمهوری اسلامی، شاهد تثبیت نوعی الیگارشی دینی غیردموکراتیک بودهایم که بر بنیانی متزلزل از سرمایهداری ناموزون و ناکارآمد استوار است. این ساختار، عناصری از فرهنگ پیشاسرمایهداری را با شبکههای اجتماعی ناهمگون و حوزههای نفوذ مستقل درهم تنیده است. با وجود این تناقضهای درونی، نظام توانسته است با انعطافی حسابشده، خود را در مواجهه با مدرنیته غربی بازتعریف کند و از طریق راهبردهای تاکتیکی، بقای خود را تضمین نماید.
ادعای جمهوری اسلامی مبنی بر مبارزه با امپریالیسم، نهتنها ابزاری برای سرکوب داخلی است، بلکه راهی برای تحکیم نفوذ منطقهای آن نیز محسوب میشود. این رژیم، تحت لوای مقابله با سلطهی غرب، منظومهای ایدئولوژیک طراحی کرده که خود را نهتنها پاسدار انقلاب ایران، بلکه منادی جنبشهای آزادیبخش در سراسر جهان اسلام معرفی کند. اما همانطور که نظریهی باتای نشان میدهد، این گفتمان ضد امپریالیستی، بیش از آنکه مأموریتی برای رهایی ملتها باشد، سازوکاری برای بازتولید اقتدار از طریق بسیج عاطفی و هیجانهای ایدئولوژیک است.
گفتمان ضد امپریالیستی جمهوری اسلامی، الگویی آشنا در جنبشهای فاشیستی را دنبال میکند: ساختن دشمنی خارجی برای انسجامبخشی به بدنهی داخلی. در این چارچوب، ایالات متحده، اسرائیل و نهادهای غربی نهتنها بهعنوان دشمنان سیاسی، بلکه بهعنوان تهدیدهایی وجودی معرفی میشوند که حیات جمهوری اسلامی را در معرض خطر قرار دادهاند. این دشمنسازی دائمی، نوعی وضعیت بسیج مداوم ایجاد میکند که اقتدارگرایی را مشروع جلوه میدهد. این همان منطقی است که باتای در تحلیل فاشیسم مطرح میکند: رژیمهای فاشیستی بر اساس تقابل میان «پاکی» و «آلودگی» عمل میکنند و از طریق برونافکنی تهدیدها، از پذیرش مسئولیت بحرانهای اقتصادی، فساد و سرکوب داخلی سر باز میزنند. در چنین فضایی، نارضایتی اجتماعی نه به ساختار قدرت، بلکه به دشمنانی خیالی معطوف میشود.
اما این ایدئولوژی، تنها محدود به فضای داخلی نمیماند؛ بلکه به ابزاری برای گسترش نفوذ در سطح منطقهای بدل میشود. سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، بهویژه نیروی قدس، بهعنوان بازوی فرامرزی رژیم، مأموریت صدور این گفتمان را بر عهده دارد. حمایت از شبهنظامیان و گروههای سیاسی در عراق، لبنان، سوریه و یمن، نهتنها ابزاری برای مداخلهی ژئوپلیتیکی، بلکه راهی برای حفظ مشروعیت داخلی از طریق تصویرسازی از یک «مأموریت مقدس» است.
این تلفیق میان مشروعیت دینی و توسعهطلبی نظامی، بازتاب همان مفهومی است که باتای در تحلیل خود از حاکمیت فاشیستی مطرح میکند: رژیمهای فاشیستی، برای تداوم اقتدار خود، نیازمند میدانهای دائمی نزاعاند. بدون یک دشمن خارجی، بدون یک «نبرد مقدس»، انسجام ایدئولوژیک نظام فرو میپاشد و تناقض میان چهرهی انقلابی و واقعیت استبدادی آن آشکار میشود.
این موضع ضد امپریالیستی اما غیرسوسیالیستی، نهتنها بستری برای همپوشانی با گفتمان شرقشناسانه و استالینیستی فراهم میآورد، بلکه به رژیم این امکان را میدهد که هوادارانی را جذب کند که شعارهای آن را با مقاومت حقیقی خلط میکنند. اینان، هرگونه اعتراض درونی را نه برخاسته از آگاهی و تجربهی زیستهی مردم، بلکه صرفاً محصول توطئههای غرب، بهویژه ایالات متحده، میپندارند. چنین نگرشی، کنشگری مردم را انکار کرده و مبارزاتشان را به حاشیه میراند، تا آنجا که این مقاومتها نه به مثابهی جریانی مستقل، بلکه صرفاً به عنوان بخشی از رقابت جمهوری اسلامی با دولتهای غربی تفسیر میشود.
اما آنگونه که باتای نشان میدهد، تغییر انقلابی راستین هرگز نمیتواند در دل سیستمی تحقق یابد که بر بنیان خشونت سلسلهمراتبی و طرد بنا شده است. جمهوری اسلامی، مفهوم ضد امپریالیسم را به ابزاری برای بسیج احساسات عمومی در راستای تثبیت قدرت نخبگان بدل کرده است—استراتژیای که بازتابی از شیوهی فاشیستی در بهکارگیری ایدئولوژی برای حفظ ساختار قدرت، نه برای رهایی مردم، محسوب میشود.
از وجوه بارز فاشیسم، تلاش آن برای محو مبارزهی طبقاتی است، خواه از طریق سرکوب قهرآمیز جنبشهای کارگری، خواه با ادغام آنها در ساختارهای حکومتی. رژیمهای فاشیستی، هیچگاه تاب تحمل تشکلهای مستقلی را که توانایی بسیج مخالفان را دارند، بهویژه آنهایی که مدافع حقوق کارگران هستند، نمیآورند. در عوض، آنان سازمانهای کارگری تحت کنترل دولت را ایجاد میکنند—نهادهایی که ظاهراً نمایندهی کارگراناند، اما در واقع، سازوکارهایی برای اعمال کنترل حکومتی بر نیروی کار به شمار میآیند. در ایران، شوراهای اسلامی کار و خانهی کارگر نمونههای بارز این گونه نهادهای دولتی و سرکوبگرند که همچون امتداد حکومت و نیروهای امنیتی، نقش کلیدی در مهار و سرکوب اعتراضات کارگری ایفا میکنند.
سی.ال.آر. جیمز، در بستر ماتریالیسم تاریخی، بر کنشگری اقشار تحت ستم در تغییر مسیر تاریخ تأکید داشت و نشان داد که این جوامع نهتنها در برابر سلطهی استعماری، بلکه در برابر استبداد داخلی نیز مقاومت میکنند. برخلاف روایتهای ایستا و اروپامحوری که مردمان استعمارشده را صرفاً ابژههایی منفعل در نظر میگیرند، جیمز تبیین کرد که این سوژهها چگونه درون ساختارهای تحمیلی جای گرفته، آنها را دستکاری کرده و در برخی موارد حتی درونی میسازند. اگر این رهیافت را در تحلیل جمهوری اسلامی بهکار گیریم، میبینیم که این رژیم نهتنها در برابر امپریالیسم غربی واکنش نشان داده، بلکه بهگونهای حسابشده از دستگاه مفهومی شرقشناسانه بهره برده تا نظم فاشیستی خود را مستحکم سازد.
نقد شرقشناسی ادوارد سعید پرده از سازوکار گفتمان غرب برمیدارد که در آن، شرق بهعنوان قلمروی غیرعقلانی، دینی و استبدادی تصویر شده است. در این دوگانهی ساختگی، غرب نماد عقلانیت و پیشرفت تلقی میشود، در حالی که شرق اسیر سنت و استبداد باقی مانده است. جمهوری اسلامی، بهجای واگرایی از این چارچوب، آن را در آغوش کشیده و به ابزاری ایدئولوژیک بدل کرده است. این رژیم با تکیه بر روایت “نظم اسلامی اصیل”، همان ساختاری را که زمانی استعمار برای توجیه سلطهی خود بهکار میبرد، بازتولید کرده است. پذیرش این گفتمان که خاورمیانه ذاتاً مذهبی و پدرسالار است، همراه با رد این ایده که غرب باید برای “اصلاح” آن مداخله کند، همان مسیری است که جمهوری اسلامی دنبال میکند.
این فرایند را میتوان بهمثابهی “شرقشناسی معکوس” تحلیل کرد؛ روندی که در آن جمهوری اسلامی، تصویر تحمیلی غرب را میپذیرد، اما آن را از نشانهی عقبماندگی به نماد مقاومت دگرگون میسازد. این رژیم، شاخصههای دینمحوری و پدرسالاری را نهتنها برجسته میکند، بلکه آنها را به ابزارهای مشروعیتبخشی خود بدل میسازد. در این چارچوب، سکولاریسم، دموکراسی و برابری جنسیتی نه بهعنوان ارزشهای جهانشمول، بلکه بهعنوان پروژههایی استعماری و ابزارهایی برای تضعیف هویت اسلامی معرفی میشوند. اگر شرقشناسی کلاسیک، این ویژگیها را بهعنوان نشانههای ضعف میدید، جمهوری اسلامی آنها را در قالب برتری فرهنگی بازتعریف کرده است. در این چارچوب، سرکوب نه یک نقص مدیریتی، بلکه ضرورتی ایدئولوژیک برای حفظ “هویت” تلقی میشود.
افسانههای غربی به تقویت این مانور ایدئولوژیک یاری رساندهاند. رسانههای عامهپسند، ادبیات و گفتمانهای سیاستگذاری، اغلب خاورمیانه را بهمثابهی صحنهای از نزاعهای مذهبی پایانناپذیر تصویر میکنند، بهگونهای که مبارزات سیاسی در چارچوب فرقهگرایی بازنمایی میشود و شرایط مادی به حاشیه رانده میشود. این روایت، مبارزات طبقاتی، جنبشهای کارگری و کنشگری فمینیستی را از سپهر سیاسی حذف کرده و چهرهای سادهسازیشده از منطقه ارائه میدهد که در آن، تقابل اصلی میان بنیادگرایی اسلامی و مداخلهی غربی تعریف میشود. جمهوری اسلامی با مهارت از این گفتمان بهره میگیرد و خود را تنها نیروی مقاومت در برابر امپریالیسم غربی جلوه میدهد، درحالیکه همین دوگانهی کاذب را میان تسلیم در برابر غرب و پذیرش اقتدار یک نظم تئوکراتیک تقویت میکند.
تبلیغاتی که از سوی رقبای منطقهای و غربی ایران برای تشدید فشار بر رژیم گسترش یافته، به یکی از ویرانگرترین ابزارهای سرکوب داخلی بدل شده است. این تبلیغات، ناخواسته در خدمت همان روایتی قرار میگیرد که رژیم به آن نیاز دارد: قصهی همیشگی توطئهی دشمن خارجی. در این فرآیند، کنشگری مردم به حاشیه رانده میشود و مبارزاتشان زیر سایهی این روایت امنیتی محو میگردد.
درونیسازی منطق شرقشناسانه، جمهوری اسلامی را قادر ساخته تا گفتمان ضد امپریالیستی را تصاحب کرده و آن را به ابزاری برای تثبیت اقتدار خود بدل کند. این رژیم با ارائهی خود بهعنوان یگانه بدیل سلطهی غربی، نهتنها مشروعیت جنبشهای سکولار، سوسیالیستی و انقلابی را که هم با امپریالیسم و هم با استبداد داخلی مبارزه میکنند، از بین میبرد، بلکه همان سازوکار مفهومیای را که زمانی برای مشروعیتبخشی به استعمار به کار میرفت، بازتولید میکند.
همان گفتمانی که شرق را اساساً متفاوت از غرب و اسیر نیروهای معنوی و تغییرناپذیر معرفی میکرد، اکنون ابزار سرکوبی در دست جمهوری اسلامی شده است. در این چارچوب، هرگونه مطالبهی دموکراسی، برابری جنسیتی یا حقوق کارگران، نه بهعنوان حق بنیادین، بلکه بهعنوان تهاجم فرهنگی غرب بازتعریف میشود—روایتی که در نهایت، همان دوگانهی شرقشناسی کلاسیک را احیا میکند.
این پویایی به رژیم امکان میدهد تا جنبشهای جهانی ضد امپریالیستی را به ابزاری در راستای بقای خود بدل کند. بسیاری از چپگرایان غربی، که نگاهشان به ایران تحت تأثیر شرقشناسی نهادینهشدهشان شکل گرفته، مخالفت با ایالات متحده را بهطور خودکار معادل مقاومت ضد امپریالیستی در نظر میگیرند. همانگونه که شرقشناسان کلاسیک خاورمیانه را به جغرافیایی رازآلود و مذهبی فروکاستند، برخی جریانهای چپ نیز این منطقه را صرفاً عرصهی نبردی میان امپریالیسم غربی و سرسختترین مخالف آن میبینند، بدون آنکه مبارزات طبقهی کارگر، جنبشهای فمینیستی و نیروهای دموکراتیکی را که همزمان در برابر هر دو قطب ایستادهاند، به رسمیت بشناسند.
روش تحلیلی جیمز این دوگانهی ساختگی را به چالش میکشد. مطالعهی او از انقلاب هائیتی نشان میدهد که ضد امپریالیسم نه در پذیرش یک نظم بومی در برابر سلطهی استعماری، بلکه در خودرهایی ستمدیدگان تعریف میشود. از این منظر، جمهوری اسلامی نه تنها مدعی دروغین ضد امپریالیسم است، بلکه این گفتمان را در خدمت طبقهی حاکم نظامی خود به کار میگیرد. سپاه پاسداران و ولی فقیه نه در حال مقابله با سلطهی امپریالیستی، بلکه در حال بازتولید منطق شرقشناسانه برای توجیه اقتدارگرایی خود هستند. بقای آنها بر این تصور استوار است که تنها دو گزینهی ممکن، تسلیم در برابر غرب یا وفاداری به نظم مستبدانهی حاکم است.
با ادغام روششناسی جیمز با نقد فاشیسم در اندیشهی باتای، میتوان دریافت که جمهوری اسلامی نه صرفاً واکنشی به هژمونی غرب، بلکه بخشی از بازتولید همان سازوکارهای ایدئولوژیکی است که این هژمونی را ممکن میسازند. این رژیم بر طرد، خلوصگرایی و خشونت مقدس بنا شده است—همان مولفههایی که فاشیسم را شکل میدهند—و در عین حال، از ناکامیهای واقعی یا ساختگی امپریالیسم غربی برای تقویت مشروعیت خود بهره میبرد. یک تحلیل ضد امپریالیستی اصیل باید هم چارچوب شرقشناسانهای را که خاورمیانه را ذاتاً مذهبی و استبدادی تصویر میکند، به چالش بکشد و هم دستکاری فرصتطلبانهی جمهوری اسلامی از این گفتمان را برملا سازد.
تحلیل فاشیسم در اندیشهی باتای، ابزاری کلیدی برای فهم ماهیت جمهوری اسلامی ایران فراهم میآورد، بهویژه از منظر نقش سپاه پاسداران و بهرهبرداری رژیم از گفتمان مذهبی و ضد امپریالیستی. سپاه پاسداران، در مقام نیرویی هم نظامی و هم ایدئولوژیک، تلفیقی از خشونت مقدس و اقتدار سلسلهمراتبی را نمایندگی میکند—دو عنصری که باتای آنها را از مشخصههای بنیادین فاشیسم میداند. این نهاد، در داخل مرزها با سرکوب، سلطهی رژیم را تثبیت میکند و در سطح منطقهای، تحت پوشش گفتمان انقلابی، حاکمیت خود را فراتر از مرزهای ایران گسترش میدهد.
در این مقاله، تمرکز من صرفاً بر چارچوب نظری باتای در ساختار روانشناختی فاشیسم است. بیتردید، تحلیل ساختار فاشیستی جمهوری اسلامی مستلزم کاوشی گستردهتر در ابعاد گوناگون آن است. بااینحال، چارچوب ارائهشده توسط باتای را میتوان به برخی از چهرهها، احزاب و جریانهای سیاسی در جهان غرب و شرق نیز تعمیم داد، هرچند این بحث از حیطهی این متن فراتر میرود.
برای نمونه، رهبرانی همچون نتانیاهو، ترامپ، پوتین، خاندان کیم، اوربان، اردوغان، لوپن و حزب آلترناتیو برای آلمان (AfD)، همگی در چارچوب تحلیلی مشابهی قرار میگیرند. بااینوجود، هدف این مقاله نه ترسیم نقشهی سیاست جهانی، بلکه ارائهی یک روششناسی برای فهم مختصات ویژهی جمهوری اسلامی است. ترکیب اقتدار نظامی، تقدسبخشی مذهبی و گفتمان ضد امپریالیستی در این رژیم، نهتنها ابزاری برای تثبیت سلطهی داخلی آن است، بلکه در عین حال، بازتابی از الگوهای ایدئولوژیکی گستردهتری است که در سراسر جهان به بقای اقتدارگرایی یاری میرسانند.
در اثر خود، ساختار روانشناختی فاشیسم، ژرژ باتای به کاوش در مفهوم امر مقدس میپردازد—امری که هم نمود پاکی الهی دارد و هم جلوهای از خشونت و ناپاکی. او بر این باور است که مسیحیت، غالباً نمایانگر شکلی منظم و سلسلهمراتبی از امر مقدس است که در دل جامعهی همگن جای گرفته است؛ در مقابل، جنبشهای فاشیستی، حاکمیتی خشن و مملو از وجد و سرمستی را احیا میکنند.
باتای در نگاهی گذرا، اسلام را نیز در چارچوب قدرت مطلق با فاشیسم مقایسه میکند. او از خلافت اولیهی اسلامی بهعنوان مثالی تاریخی از شکلگیری ناگهانی اقتداری فراگیر یاد میکند—ترکیبی از قدرت نظامی و دینی که بر هیچ ساختار دولتی پیشینی تکیه نداشت. این مقایسه نشانگر آن است که باتای ظهور اسلام را بهعنوان نمود حاکمیتی میبیند که بر جوشش عاطفی و اقتدار مقدس نظامی بنا شده است، الگویی مشابه با جنبشهای فاشیستی در مراحل تکوینی خود. بااینحال، باتای فراتر از این مقایسهی ساختاری، به نقد عمیقتری از الهیات یا تاریخ اسلام نمیپردازد.
او همچنین به مفهوم حاکمیت دینی در نظامهای پادشاهی اشاره دارد، بهویژه در نظریهی حق الهی پادشاهان که در آن فرمانروا بهعنوان شخصیتی مقدس جلوهگر میشود. هرچند باتای مسیحیت را به فاشیسم تقلیل نمیدهد، اما بررسی میکند که چگونه ساختارهای دینی میتوانند بهعنوان ابزارهای اقتدار، بهویژه در پیوند با قدرت نظامی، نقشآفرینی کنند. نگاه باتای به دین، نه از منظر آموزههای الهیاتی، بلکه با تمرکز بر عملکرد امر مقدس در چارچوبهای سیاسی و اجتماعی است.
دین، بهجای آنکه صرفاً نیرویی معنوی باشد، در مقام ابزاری برای کنترل و سلطه عمل میکند. رهبر معظم، تجسم مطلق حاکمیت است—فراتر از قانون و نظارت، مصون از هرگونه پاسخگویی—درحالیکه گفتمان دینی بهعنوان ابزاری ایدئولوژیک برای مشروعیتبخشی به خشونت علیه مخالفان به کار گرفته میشود. با ترسیم چهرهی اپوزیسیون در قالب عناصری ناپاک یا بدعتگذار، حکومت سرکوب را از یک اقدام سیاسی به وظیفهای مقدس بدل میسازد. این سازوکار، کاملاً در چارچوب تحلیل باتای از قدرت فاشیستی قرار میگیرد، جایی که دوگانگی امر مقدس در مرکز آن قرار دارد: تجلیل و تعالی برای پیروان، و نابودی محتوم برای دشمنان.